محل تبلیغات شما

فرازمهر/ پورافرا



هر سه مقابل پنجره نشستند خیره بر دریا
یکی از دریا گفت، دیگری گوش کرد
سومی نه گفت و نه گوش کرد
او در میانه دریا بود غوطه در آب
از پشت پنجره حرکات او آرام، واضح در آبی ِ رنگ پریده‌ی آب
درون کشتی غرق شده‌ای چرخید.
زنگ نجات غریق را به صدا در‌آورد.
حباب‌های ریزی با صدایی نرم روی دریا شکستند
ناگهان یکی پرسید: غرق شد؟
دیگری گفت: غرق شد.
سومی از عمق دریا نگاهشان می‌کرد.
گویی به دو نفر که غرق شده اند می‌نگرد.


یانیس ریتسوس / یونان 

برگردان : بابک زمانی 


مثل دری که به فراموشی لولا شود،
آرام آرام
از دیدم خارج شد،
و او زنی بود که دوستش داشتم.
اما چه بسیار شب ها که
مثل گوزنی مکانیکی در میان نوازش‌های من می‌خوابید
و من در سکوت آهنی رویاهای او
درد کشیدم


_ ریچارد براتیگان 

برگردان : یگانه وصالی 


 

چیزهایی هستند که می‌توانند مرا له کنند
مثل صورت‌های بی‌روح
مثل پاکت‌ها
مثل کلوچه‌ها
مثل زن‌های اجیر شده
مثل کشورهایی که ادعای عدالت می‌کنند
مثل آخرین بوسه و اولین بوسه،
مثل دست‌هایی که زمانی عاشق تو بودند
و تو این‌ها را می‌دانی،
لطفا با من گریه کن


_ چار بوکوفسکی 

برگردان : پیمان خاکسار 


من هیچگاه تیر و کمان نداشتم مادر
نه پرنده‌ای را زده‌ام
نه شیشه‌ی کسی را شکسته‌ام
اما،بچه‌ی چندان خوبی هم نبودم
هیچگاه دلت را نشکستم،همیشه گردن خود را شکستم
من در طول زندگی،همیشه خود را آزردم

هرچند ساکت به نظر آیم
مغرور و طوفانی‌ام مادر
مانند یک نیزه
همیشه در مقابل آینه
صاف ایستاده ام مادر
من هیچگاه کاری نکردم که به تو بد بگویند
یا آبرویت لکه‌دار شود
اما مشت‌های زیادی به سینه‌ام کوبیده‌ام
قلبم را بسیار خسته کرده‌ام
من در طول عمرم،بیش از همه خود را مواخذه کرده‌ام

من هیچگاه معشوقه‌ای نداشتم مادر
نه آشیانه‌ای ساختم
نه هیچگاه بخت با من یار بود
عمرم حراج شد
بدون آنکه، حتی گلوی کودک‌ام را ببوسم
هرکه را از صمیم قلب دوست داشتم
دلش را به دیگری داد
یک مرغ عشق داشتم،که آن هم از تنهایی دق کرد

مگر تو همیشه مرا با تلخی‌ها شیر دادی مادر؟
یا به اسم فرزند سنگی بزرگ زائیدی مادر؟
اذیت نیستم،زحمت نیستم،به هیچ وجه مصیبت نیستم
تنها روی عسل تو مگس نشست؟بگو؟
خب مرا به دنیا آوردی،
اما با چه سرشتی؟

من هیچ رویایی نداشته‌ام مادر
نه برای تو آسایش به ارمغان آوردم
نه خود روی آسایش دیدم
این زندگی حتی یک عکس شاد هم از ما نگرفت

مانند کلیدی گمشده بی‌صاحبم مادر
نه دست دوستی بر شانه‌ام
نه دست شفقتی بر موهایم
مانند گل و لای بی‌فایده‌ی روان روی جاده‌هایم مادر
مانند خیس شدنم
لرزیدنم
مانند بارانم مادر
سالیان سال اشک‌هایت را در کدامین دریا ریختی مادر
آه بمیرم من
تو مرا به چه امید زائیدی مادر؟

زندگی مگر چیست مادر؟
یک قصه!یک بازی نیست مگر؟
ببین،اسباب بازی‌هایم شکست
عمرم گذشت
عشقم هدر شد
باور کن من هیچگاه بزرگ نشدم.


یوسف هایال اوغلو / ترکیه 

برگردان : کیوان روان بخش  

 


عجله کنیدبرای من دولت تشکیل دهید


طی آن دو ماهی که دولت نظامی بر سر کار بود انقلاب همه گیر شد. رسانه های خبری که می توانست از آشوب در حین تدارک پرده بردارد زیر فشار دولت و تحت سانسور شدید قرار داشت. در این شرایط دو ماه هیچ رومه ای در تهران منتشر نشد.  پادشاه، پس از نافرجام ماندن مأموریت صدیقی، برای اولین بار با من تماس گرفت. غروبی بود در کاخ نیاوران. در اینجا بار دیگر به صحنه ای باز می گردیم که این کتاب با آن آغاز شد. اولین جملات شاه چنین بود:
شما را از کی ندیده ام؟
جواب دادم:‌ از ۲۵ سال پیش اعلیحضرت. قاعدتاً این تاریخ باید در خاطرتان باشد.
بله بدون شک در خاطرش بود:تاریخ سقوط مصدق، یک ربع قرن پیش یا درست تر بگویم دو ماه مانده به یک ربع قرن. ولی در زمانی چنین طولانی دو ماه چندان به حساب نمی آید. پادشاه به من گفت:
شما جوان مانده اید، در هر حال پیر نشده اید.
من مراسم ادب را به جا آوردم و در کنار یک میز مستطیل بر دو صندلی روبروی هم نشستیم. گفتگو را شاه آغاز کرد:
این پدیده خمینی چه صیغه ای است؟
منطقی بود که بخواهد بداند برداشت من از ظهور این عامل جدید در صحنه ی ایران چیست.
ـ  بسیار ساده است اعلیحضرت. واکنش مردم است یا لااقل یکی از واکنشهای متعدد آنهاست  در مقابل دولت هایی که ما بارها از حضور اعلیحضرت تقاضا کرده بودیم از آنها پشتیبانی نفرمایند.
یعنی چه؟
بدون حمایت شما، هیچ کس این دولتها را تحمل نمی کرد. قدرت معنوی اعلیحضرت در این مورد بسیار قابل ملاحظه بوده است، شما خود مسائل ی را حل و فصل می کردید و همین پشتوانه دولت ها می شد.
پیامد این حرف سکوتی سنگین بود که من با این جمله شکستم:
ـ اعلیحضرت به من اجازه می دهند مطلبی را عرض کنم؟ من اگر به زمستان زندگی نرسیده باشم بی شک پائیز عمر را آغاز کرده ام. این تالاری که من در آن شرفیاب شده ام حرفهای سراسر دروغ بسیار شنیده است. اعلیحضرت مایلند که من هم به روال گذشته رفتار کنم یا به من اجازه می دهند که حقایق را، ولو تلخ، بیان کنم؟ اگر اعلیحضرت تمایل به شنیدن حرفهای صادقانه ندارند من مرخص می شوم. هر وقت احضارم بفرمائید در خدمت خواهم بود ولی همیشه به این منظور که افکارم را درباره آینده ایران صمیمانه بیان کنم.
پادشاه دستش را بلند کرد:
خیر، حقایق را بگوئید!
گفتگوی ما هم مؤدبانه بود و هم نشانه ای فراوان از صراحت داشت. شاه از من سئوال کرد:
ـ راجع به صدیقی چه فکر میکنید؟
صدیقی مردی است وطن پرست، صاحب فکر و بسیار شریف. من در دولت مصدق با او همکاری داشتم، البته نه در همان رده. صدیقی استاد دانشگاه بوده است و به تقاضای خود حالا بازنشسته و در نتیجه آزاد است. اگر بتواند دولتی تشکیل دهد من حاضرم هر گونه کمکی که می توانم به او بکنم.
به نظر می آمد که اعلیحضرت پیشنهاد مرا با حسن قبول شنید، سپس از من پرسید:
-
شما در تظاهراتی که این روزهای اخیر در خیابانها به راه افتاد، شرکت نکردید؟
-
اعلیحضرت من نمی توانم با جمعی که آرمان و مشی ی اش با آرمان و مشی ی من منطبق نیست، بیامیزم و با آنها همصدا شوم. من به اصولی که برگزیده ام پایبندم.
پس چرا سنجابی رفته بود؟
–   
بهتر است اعلیحضرت از خود او این سئوال را بفرمایند. من از طرف او نمی توانم جوابی بدهم فقط می توانم بگویم خودم چرا در این تظاهرات شرکت نکردم.
تصور می کنم که پادشاه به این نکته توجه داشت که من موضع خود را، علیرغم فشارهایی که بر من وارد می شد و علیرغم حضور بسیاری از مردان ی در آن راهپیمایی، حفظ کرده بودم.
من ترجیح دادم در خانه بمانم.
–  
کجا زندگی می کنید؟
–  
زیاد از اینجا دور نیستم.حدود یک کیلومتری کاخ.
وقتی به وجودتان نیاز بود، به شما اطلاع خواهم داد.
ده روز بعد اعلیحضرت مرا دوباره به حضور طلبید. این ملاقات کوتاهتر از قبلی بود و حدود ۲۰ دقیقه به طول انجامید. پادشاه به من گفت:
وقت تنگ است. به من بگوئید آیا حاضرید دولتی تشکیل بدهید؟




شهر اِسِن، ۱۹۳۴. آپارتمان کارگری. یک زن با دو بچه. همچنین یک کارگر جوان با همسرش که بدیدن آن ها آمده اند. زن گریه میکند. از پله صدای پا میآید. درِ آپارتمان باز است.

 

زن: او فقط گفته بود: "مزدی که میدهند بخور و نمیر است." این حرف حقیقت است. بچه بزرگم مسلول است و ما نمی توانیم بیرایش شیر بخریم. بخاطر این حرف که نمیتوانند این بلا را بسرش بیاورند.

_ مامورین اس آ صندوق بزرگی را به داخل میآورند و روی زمین میگذارند._

مرد اس آ: حالا دیگر تآتر در نیاورید. هر آدمی ممکن است سینه پهلو بکند. این اسناد و مدارکش است، کم و کسری ندارد. و یادتان باشد که حرکات احمقانه نکنید.

_مامورین اس آ خارج میشوند._

یک بچه: مادر، بابا توی صندوق است؟

کارگر: (نزدیک صندوق آمده است.) سربی است.

بچه: نمیشود بازش کرد؟

کارگر: (با شتاب) چرا نمیشود؟ جعبه ابزار کجاست؟

_بدنبال ابزار میگردد. زن جوانش کوشش میکند او را منصرف کند._

زن جوان: باز نکن، هانز! فایده اش فقط این است که ترا هم ببرند.

کارگر: میخواهم ببینم چه بلایی سرش آورده اند. آنها میترسند که آدم این را ببیند، وگرنه لازم نبود که توی صندوق سربی بگذارندش. ولم کن!

زن جوان: من نمی گذارم. نشنیدی چه گفتند؟

کارگر: آدم اجازه اینرا هم ندارد که او را یکبار دیگر ببیند؟

زن: (دست بچه هایش را میگیرد و بطرف صندوق میرود.) من یک برادر دارم که میتوانند ببرند. احتیاجی به باز کردن صندوق نیست. لازم نیست که ما حتماً او را ببینیم. ما او را فراموش نخواهیم کرد.

 

"ترس و نکبت در رایش سوم/برتولت برشت/شریف لنکرانی/انتشارات مروارید/تهران/چاپ سوم ۱۳۵۴/صص ۱۳۶_۱۳۴"

 


"علی خسرو شاهی" بنیان‌گذار و مدیر کارخانه مینو در کتاب خاطراتش آورده است:


یک کارخانه شکلات سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه‌هایش در خط تولید، بسته‌بندی خالی رد می کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته‌های خالی احتمالی، باعث نیتی مشتریان می شده است.

مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته بندی‌های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.

با شنیدن این خبر نگران شدم.

چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشین‌ها آمد و گفت :  بله درست است، در دستگاه‌های ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.

نگرانی‌ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می‌خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.

فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟

گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته‌های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.

نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمام‌شان رنگشان پریده بود.

به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق‌نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم.!!


آزادی و مسئله این است .

آزادی تو را تا کجاها می برد و انسان همان انسان مانده باشد. آزادی تو را تا کجاها می برد تا انسان را رعایت کنیم . آزادی تو را کجاها می برد تا آرام بگیری از انتقاد که زندانی ات نکرده باشند .بله مسئله این است ، آزادی . و من این آزادی را می خواهم اما افسوس برای جامعه ای که زبان سرخ ، سر را به باد دهد.باید پرسید چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ 

انسان محکوم به آزادی است . 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها